اشعاري كوتاه و عاشقانه از احمد شاملو
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
اشعاري كوتاه و عاشقانه از احمد شاملو
نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390
بازدید : 1578
نویسنده : امير محمدي
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ

 

در نگاه ات همه ي مهرباني هاست:

قاصدي كه زندگي را خبر مي دهد.

و در سكوت ات همه ي صداها:

فريادي كه بودن را تجربه مي كند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود

و انسان با نخستين درد.

در من زنداني ستمگري بود

كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد-

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو كه اي؟ سرو آزاده ي من

نور چشم خدا داده من

چشم تو، جام من، باده ي من

تو اميدم، توانم، بقايم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سالها دل بمهر تو بستم

پشت خود را ز غمها شكستم

نيمه شبها براهت نشستم

تا شود از تو روشن سرايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چون روي بامدادان ز پيشم

غمزده، خسته جان، دلپريشم

بي خبر از دل و جان خويشم

همدم غم، اسير بلايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تا كه شب سوي من باز گردي

بادل خسته همراز گردي

همدم جان ناساز گردي

بر فلك هست، دست دعايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من ز دنيا، تو را برگزيدم

رنج بي حد بپايت كشيدم

تا شود سبز، باغ اميدم ـ

جان ز تن رفت و نيرو ز پايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگي بي تو، شوري ندارد

بي تو جانم سروري ندارد

چشم من بي تو نوري ندارد

اي جمال تو نور و ضيايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

يادم آيد يكي نيمه شب بود

در تن و جان تو سوز تب بود

جان من زين مصيبت بلب بود

شاهدم گريه ها يهايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بي خبر بودي از زاري من

غافل از رنج بيداري من

فارغ از درد و غمخواري من

و آنهمه ندبه و ناله هايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بودي آن عهدها خاكبيزان

ميخراميدي افتان و خيزان

من بدنبال تو اشكريزان

تا كه در پاي تو سر بسايم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بود آن روزگاران، شبانم

نرگسي مست تر از شرابم

سيمگون سينه، چون ماهتابم

رفت از كف جمال و صفايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بلبل من! نواي تو خواهم

عمر را در هواي تو خواهم

زندگي را براي تو خواهم

تو بپائي اگر من نپايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دست ات را به من بده

دست هاي تو با من آشناست

اي دير يافته با تو سخن مي گويم

به سان ابر كه با توفان

به سان علف كه با صحرا

به سان باران كه با دريا

به سان پرنده كه با بهار

به سان درخت كه با جنگل سخن مي گويد

زيرا كه من

ريشه هاي تورا دريافته ام

زيرا كه صداي من

با صداي تو آشناست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شانه ات مجاب ام مي كند

در بستري كه عشق

تشنه گي ست

زلال شانه هاي ات

هم چنان ام عطش مي دهد

در بستري كه عشق

مجاب اش كرده است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تـن تـو آهـنگي است

و تـن من كلمه اي است

كه در آن مي نـشيند

تا نـغمه اي در وجود آيـد

سروده ي كه تـداوم را مي تـپد

در نگاهت همه ي مهـربـاني هاست:

قـاصدي كه زنـدگي را خبر مي دهد.

و در سكـوتـت همه صداها

فـريـادي كه بـودن را

تـجربـه مي كـند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عـشق

خـاطره يي ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬

چـرا كـه آنـان اكـنون هـر دو خـفـته انـد.

در ايـن سوي بـستر

مـردي و

زنـي

در آن سـوي.

تــندبـادي بـر درگـاه و

تـندبـاري بـر بـام.

مـردي و

زنـي
خـفته.

و در انتـظار ِ تـكرار و حـدوث

عــشقي

خـسته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

با درودي به خانه مي آيي و

با بدرودي

خانه را ترك مي گويي

اي سازنده!

لحظه ي ِ عمر ِ من

به جز فاصله يِ ميان اين درود و بدرود نيست:

اين آن لحظه ي ِ واقعي ست

كه لحظه ي ِ ديگر را انتظار مي كشد.

نوساني در لنگر ساعت است

كه لنگر را با نوساني ديگر به كار مي كشد.

گامي است پيش از گامي ديگر

كه جاده را بيدار مي كند.

تداومي است كه زمان مرا مي سازد

لحظه اي است كه عمر ِ مرا سرشار مي كند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اشك رازيست

لبخند رازيست

عشق رازيست

اشك آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم كه بگويي

نغمه نيستم كه بخواني

صدا نيستم كه بشنوي

يا چيزي چنان كه ببيني

يا چيزي كه چنان بداني…

من درد مشتركم

مرا فرياد كن.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم

در آستانه پر نيلوفر،

كه به آسمان باراني مي انديشيد
و

آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم

در آستانه پر نيلوفر باران،

كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود

و آنگاه بانوي پر غرور باران را

در آستانه نيلوفرها،

كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من كيم؟ گنج مهر و وفايم

من كيم؟ آسمان سخايم

من كيم؟ چهره يي آشنايم

مادرم، جلوه گاه خدايم

من كيم؟ عاشق روي فرزند

جان من پر كشد سوي فرزند

بر نخيزد دل از كوي فرزند

عاشقم، عاشقي مبتلاي

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار كوتاه , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: